پنجره را باز کردم تا هجوم هوای تازه به داخل آشپزخانه روحم را نوازش دهد. یک فنجان قهوه ترک برای خودم درست کردم و تا قهوهام سرد و آماده خوردن شود، لقمهی نان و پنیر و گردویی تهیه کردم و آن را در یک کیسه پلاستیکی گذاشتم و داخل کیفم قرار دادم. من عادت داشتم هر روز صبحانه را حوالی ساعت ۹ پشت میز کارم بخورم. ☕
قهوهام را نوشیدم و لباس بر تن کردم و مهیای رفتن شدم. فاصله خانه تا اولین ایستگاه مترو حدود ۱۰ دقیقه با پای پیاده بود و گاهی که فرصت بیشتری داشتم چند ایستگاه دورتر سوار مترو می شدم تا به همین بهانه، اول صبحی چند دقیقهای پیادهروی کرده باشم. 🚶♀️
پرندهای رها در آفتاب بهاری
از آفتاب درخشان روزهای نخستین اردیبهشت و نسیم نوازشگری که از ارتفاعات غربی شهر میوزید و با خودش بوی برف و علف تازه میآورد، آنچنان سرخوش و شادمان بودم که گویا پرندهای هستم، جسته از قفس و آماده برای پرواز. 🕊
حس عجیب، تازه و ناآشنایی داشتم؛ انگار سالهاست چنین هیجان سرخوشانهای را تجربه نکرده باشم. احساس میکردم جوانتر، چابکتر و سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. با خودم گفتم: «چرا امروز که هوا اینطور تازه است و من اینچنین سرخوشم کمی بیشتر پیادهروی نکنم؟ چند ایستگاه آنطرفتر سوار مترو نشوم و اصلا چرا بخش زیادی از مسیر امروز را پیاده نروم؟ فوقش اگر دیدم دارد دیر میشود تاکسی میگیرم و هرطور شده خودم را سروقت به محل کارم میرسانم.
حالا که هوا اینقدر فرحبخش است و من آنچنان مشتاق قدمزدن زیر نور درخشان آفتاب، چرا امروز کمی بیشتر پیادهروی نکرده باشم؟». 👣
همیشه اول کیفت را وارسی کن
دستم را داخل کیفم بردم تا گوشی تلفن همراهم را بردارم و ببینم ساعت چند است. میخواستم ببینم چقدر زمان دارم و تا کدام ایستگاه را میتوانم پیاده بروم. چه حس عجیبی داشتم، انگار آن روز صبح جسم و جانم با همهی وجود این پیادهروی صبحگاهی را طلب میکرد و آن آفتاب نوازشگر را میخواست. 🌞
همین که دستم گوشی تلفن همراهم را لمس کرد، کنارش متوجه یک بسته پلاستیکی شدم. آن بسته را چندماهی بود که همیشه همراه خود داشتم؛ یک بسته پلاستیکی که چندتایی ماسک سه لایه داخلش گذاشته بودم.
ناگهان به خودم آمدم. انگار اتفاق بدی از ذهنم گذشت؛ یادم آمد آن روز صبح بدون ماسک از خانه بیرون آمده بودم. ماههای اول همهگیری کرونا بود و زدن ماسک یک اجبار دردآور برای همه. 😷
آخرین دیدگاهها