قصهگفتن همه چیز است؛ قصهگفتن حتی میتواند تو را از مرگ حتمی نجات دهد، تقدیرت را جور دیگری رقم بزند و ناشدنیها را شدنی کند. همانگونه که شهرزاد هرشب و در سه سال پیدرپی جانش را لابهلای کلمهها، دوباره از آن خود کرد تا شبی دیگر و قصهای دیگر که آیا باز نجات یابد یا مجبور به پذیرش تقدیر خود شود؛ و چه تقدیری؟ مگر دردناکتر از این هم میشود که با دمیدنِ سپیدهی صبح، گردن زده شوی، بیآنکه جرمی مرتکب شده باشی؟ 💔
شهرزاد، دوشیزهای زیبارو و خوشسخن که قرعهی عقد پادشاه و ورود به حرمسرا به نامش افتاد، جز قصهگفتن به چه چیز دیگری میتوانست پناه آورد تا جانش را به کینهی شاه تسلیم نکند، زمانیکه شاه برای سردشدنِ آتش انتقام خود از بدعهدیِ زنی که روزگاری همهچیزش بود، کمر به قتل همه دوشیزگان شهر بسته بود؟ 👰
آه … چه سرنوشت شومی انتظار شهرزاد و همه دختران شهر را میکشید! پس از آنکه پادشاه با قلبی سیاه، آکنده از نفرت و کینهی دختری که روزگاری نه چندان دور دلش را ربوده و در شامگاهی سرد به جفتش خیانت کرده و با جوانکی گریخته بود، مصمم به انتقام از همه دختران سرزمین خود میشود و شمشیر کین، از رو میبندد تا یکبهیک باکرهگان سرزمینش را سر ببُرد، آنهم تنها به جرم دختر بودن! ❤️🩹
از تاریخ بیوفایی عروسِ گریزان، هر شامگاه باکرهای از باکرهگان شهر به اجبار به عقد شاه در میآید و پس از نکاح و همبستری با شاه، بختبرگشته و طالعسیاه، با طلوع سپیدهدم گردنش زده میشود تا مگر آتش انتقام شاه سرد شود و عروس فراریاش را از یاد ببرد. اما، اینبار قرعه به نام زیبارویی باذکاوت افتاد به نام شهرزاد که البته کمی هم خوش سروزبان بود. 👸
تفاوت شهرزاد با همه دخترانی که پیش از او گردن زده شده بودند، نه در چشمان خمارش بود و نه در اندام سیمگون، بلکه هرچه بود در هوش و استعداد ذاتیاش در داستانسرایی بود که از مادر و مادربزرگ و همه مادران پیش از خود به ارث داشت. 👄
شهرزاد برای نجات جانش از شمشیر انتقام شاه، در شامگاه وصلِ تحمیلی، قصهای را آغازیدن گرفت. او هرچه از نبوغ در داستانسرایی میدانست را با ترسِ از دستدادن جان خود درهمآمیخت و داستانگفتن را طوری آغاز کرد که پایانی برای هیچ قصهای نباشد و شاه ناگزیر به شنیدنِ ادامه داستان، تا شب بعد او را مهلت دهد که مگر شهرزاد قصهاش را تمام کند و شاه طبق عهدی که با خود بسته، در صبحگاه روز بعد جان شهرزاد را بستاند، همانگونه که جان صدها دوشیزهِ بیگناهِ پیش از او را ستانده بود؛ و چه بیرحمانه! ❤️🔥
سه سال متوالی به این روایت گذشت؛ هر شب همبستری، هر شب قصه و هر صبح مهلتی دیگر برای شنیدن ادامهی داستان و بلکه پایان داستان برسد و زندگی شهرزاد هم بسانِ آن دیگران پایان یابد. 💘
سه سالِ سخت، سه سالِ همراه با بیم و امید، سه سال تلخ و سیاه که ثمرهاش جانی بود که به بهای قصهگفتن نجات یافته بود و تولد فرزندی پسر از شاه که در دامان شهرزاد قصهگو میبالید. 🤱
قصهگفتن همهچیز است! برای شهرزاد، پسرش و همه دختران شهر!
آخرین دیدگاهها