اصغر با این سنِ کمش یک آبحوضکشِ زحمتکش است که هر روز بعد از مدرسه راه میافتد به سمت محلههای اعیاننشینِ شهر و تا بوقِ سگ کار میکند. 😕
اصغر با اینکه دلش میخواهد هرچه زودتر به خانه محقرشان در آن تهِ کوچه حسین باشی برود و لحاف چهلتکهاش را به سرش بکشد و صدای خروپفش عالم را بردارد، مجبور است تا دیروقت کار کند. 😕
اصغر همیشه بعد از کار برای خواهر تهتغاریاش آبنباتچوبي و آبنباتقيچي میخرد و البته گاهی هم از آن آبنباتكشيهای زنجبیلی که بیبیخانم آن قدیمها از مشهد برایشان سوغات میآورد. 😊
اصغر نه برای این تا دیروقت کار میکند که بتواند خرتوپرتهای خانه و تنقلات دلخواهِ خواهرِ تهتغاریاش را بخرد؛ او از آن جهت که دیدنِ اشکهای پنهانی مادرش را تاب نمیآورد، این همه زمانِ طولانی را سخت کار میکند و دیر به خانه میرود. 😕
اصغر، هنوز کلاس ششم را تمام نکرده، پدرش حسنآقا را از دست داد. 😕
حسن آقا – بابای اصغر- آبدارچی مدرسه دخترانه بود که بر اثر ابتلا به آبلهمرغان دنیا را گذاشت برای دنیادوستان و رفت که رفت. 😕
بابای اصغر، آن زمان با آنکه مردم به تازگی آبلهکوبی را شروع کرده بودند تا خود را از امراض اینچنینی مصون دارند، نه تنها زیر بارِ این نوآوریِ فرنگیها در بابِ پیشگیری از امراض نرفت، بلکه هرچقدر هم که مادر اصغر خودش را به آبوآتش زد که برود پیش طبیب و خود را درمان کند، به خرجش نرفت که نرفت. *(حرف زدنِ زنها با مردها مثل آب در هاون کوبی بیفایده است). 😬
بابای اصغر به رحمت خدا رفت و بعد از مرگش، بعضی اهالی محل گفتند که علت فوت از آبلهمرغان نبوده که از مسمومیت ناشی از آبِ آلوده بوده. آخر آن موقعها سیستمِ آبِ لولهکشی در دسترس همه نبود و از قضا در کوچهی حسین باشی هم خبری از آبِ تسویهشده نبود که نبود و حالا که آبازسرگذشته و بابای اصغر مرده بود، دیگر برای اصغر چه فرقی داشت که علت مرگِ بابایش آبلهمرغان بوده باشد یا آبِ گلآلود. 😕
اصغر بعد از مرگِ بابایش ماند با مادرش و خواهرِ تهتغاریاش و خواهر بزرگش که تازه به عقدِ پسردایی حبیب درآمده بود و باید او را آبرومندانه روانه خانه شوهر میکردند. 😕
اصغر تا قبل از این اتفاق نابهنگام، همیشه آرزو داشت که روزی مثل پدرش آبدارچی شود. شاید دلیلِ آرزویش این بود که هیچوقت نمیتوانست مثل باقی بچهها به محل کار بابایش برود، از آنرو که اصغر، پسر بود و او را به آبدارخانه مدرسه دخترانه راه نمیدادند. 😕
اصغر در همان سنوسالِ کم، رویای آبدارچیبودن را فراموش کرد و تصمیم گرفت که همراه شوهرخالهاش اکبر آقا، بعد از مدرسه به کارگری در محلههای بالای شهر برود. 😕
اصغر آنقدر بااخلاق و مودب و سربزیر بود که به هر خانهای برای آبحوضکشیدن و رفتوروب قدم میگذاشت، هنوز عرقش خشک نشده، اهل خانه با آبِ آلبالو و آبزرشک و شربتِ آبلیمو پذیراییاش میکردند. 😊
یکروز که اصغر رفته بود تا باغچه خانه یکی از مشتریهای بالای شهر را رنگورویی بدهد، زنِ صاحبخانه همین که دید اصغر آبریزیش بینی دارد، برایش چند ملاقه سوپ شلغم ریخت توی کاسه اّبگوشتخوری و با اصرار وادارش کرد به خوردن. 😊
حیوانکی اصغر همین که سوپ شلغمش را داغداغ هورت میکشید، به بابایش فکر میکرد که اگر حالا او میبود، هرگز نمیگذاشت که این بچه حیاط خانهی دیگری را برای یک لقمه نانِ حلال بروبد و تا بوقِ سگ کار کند. 😕
پایان
تمرینِ آببستن به واژگان را بخوان و شروع کن به نوشتنِ متن خلاقانهات.
آخرین دیدگاهها